کلامی از دیگران

حرفی از دل من و از دل شما و از دل همه.....

کلامی از دیگران

حرفی از دل من و از دل شما و از دل همه.....

سلام، سلام به همه کسانی که حرفی برای گفتن دارند و به دنبال گوشی برای  شنیدن و چشمی برای خواندنه هستند سلام به همه ی کسانی که حرفی در دل دارندو و کلامی دارند در قلب گیر کرده، به سایت کلامی از دیگران خوش آمدید امید وارم که از این سایت خوشتون بیاد هدف از ساخت این سایت این بوده که همه ما حرفی و کلامی در دل داریم که حرف یک عمر اشتباه سعی و تلاش وتجربه هستش که رو همه تاثیر گذار هشتس و من این سایت رو درست کردم تا همه به حرف دل شما نگاهی کنند و گوش بدهند با خواندن و ارسال مطالب در انجام این کار کمک کنید

لطفا گفته ها و مطالب خود را به این آدرس بفرستیدmohamad_hosin4@yahoo.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۳
محمد اهوازی

دد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۵۸
محمد اهوازی

پاسخ نامه "جرالدین" به پدرش "چارلی چاپلین"

این پست یکم طولانیه... ولی مخصوصه دوست عزیزمه(دختر دی ماهی) که پاسخ نامه ی دختر چارلی رو به پدرش رو خواسته بود.

پدر، چارلی گرامی!

 نامه ات را خواندم و به شدت گریستم. از آن هنگام که نام تو را، نام نازنین پاپا را آموحتم مرا همواره با خنده آشنا کردی. اما دوری تو و تنهایی سنگین این شب های غربت، گریستن را نیز به من آموخته است. با این همه در این لحظه شادی من چندان است که فریاد خنده ام در این نیمه شب همسایگانم را بیدار کند و این شادی را تو و نامه ی تو به من بخشیده است. پدر! در این جا، در پاریس که تو افسونگرش خواندی، هرصبح چشمانم به تصویر تو، مامان، برادران و خواهرانم باز می شود و هر شب پیش از آن که خواب مرا به سوی خویش فرا خواند، در مقابل تصویرتان زانو می زنم و می گویم: شب بخیر خانواده ی من، خوابتان خوش و رویاهایتان شیرین باد! اکنون که فرسنگ ها راه مرا از تو جدا کرده است، خانواده ی خویش را، حتی به هنگام بیداری چون رویایی شیرین می بینم؛ گیسوان سپید تو را به یاد می آورم؛ قلب سپید تو و مادرم را و آن نگاه عاشقانه اش را که گویی جاودانه عطش عشق تو را با خود دارد. پاریس، گربه ی کوچولوی تو را گستاخ نکرده، اما کلمات شیرین نامه ات جرات و جسارتی به من می بخشد و مرا به اعتراف فرا می خواند. بگذار اعتراف کنم حتی از ده سالگی، پیش از آن که عشق را بشناسم ، سعادت را شناختم و حسادتی دخترانه نسبت به مادرم پیدا کردم. به راستی او خوشبخت ترین زن جهان است، زیرا شوهری چون تو دارد. خیال می کنی روزی مردی بتواند مرا چنان دوست بدارد که تو مادرم را دوست می داری؟ نه باور نمی کنم اما دعا می کنم که خداوند یک چارلی دیگر، یک چارلی جوان تر خلق کند و او را همسر من سازد. گربه کوچولوی تو آرزو داشت همیشه گربه کوچولوی تو باقی بماند اینک بزرگ شده و می تواند به سرور و صاحب خود قولی بدهد: پاپا جاندلقک پیر شادی آفرین! به تو قول می دهم که نام عزیز و گرامی تو را آلوده و ننگین نسازم. من دیگر آن جرالدین عصیانگر شیطان نیستم. اینک آن عصیان های کودکانه و آن نافرمانی های بچه گانه را با لذت اطاعت محض تو عوض می کنم. هر روز که می گذرد خود را در مقابل تو کوچک تر از روز پیش می بینم. تو فرشته نبودی! به یاد می آورم روزی که مرا از رقص منع کردی و من بر سرت فریاد کشیده؛ دیکتاتور زورگو خواندمت! اما جرالدین کوچولوی تو اینک از پاپای مهربان خود تمنا دارد که همه ی شیطنت های او را ببخشد و اگر می خواهد دخترش را خوشحال سازد هر روز با او خشن تر باشد و زورگوتر. پدر برای هر دختر روزی فرا می رسد که حسرت دعواها و داد و بیدادهای خشماگین پدر را می خورد؛ برای من نیز این زمان فرا رسیده است. اینک خیال می کنم که تلخ ترین کلمات هنگامی که با صدای تو و از دهان تو بیرون می جهد برای من زیباترین شعرهاست. چگونه برایت بگویم که چقدر دوستت دارم.این جا در صحنه ی تئاتر با شکوه و پر نور شانزه لیزه همه مرا به نام تو می شناسند؛ مردم پاریس از گدایان رود سن تا پرنس ها و پرنسس های کاخ نشین، همه تو را بهتر از من می شناسند؛ نام تو باری است بر شانه های من. آن هنگام که بر روی صحنه می رقصم همیشه با خود می گویم چگونه باید برقصم تا شایسته ی نام بزرگ چاپلین باشم. اینجا کسانی هستند که نام پادشاه یونان یا ملکه ی انگلیس را نمی دانند اما نام تو بر سر همه ی زبان هاست. و تو اینقدر بزرگ و عزیز بودی و من نمی دانستم.

اینک جرالدین تو مانند چلچله ای در بهار خوشحال و خوشبخت است. تو جوهر شادی وسرور را به من شناساندی و اینک این سخن تو را که همیشه بر زبان می راندی در می یابم:« هنرمند در این جهان پر اندوه تنها یک وظیفه دارد و آن این است: جنان کن که مردم به دیدار تو یک لحظه فقط یک لحظه اندوه خویش را فراموش کنند.» با من از عشق سخن گفتی پاپا! این کلمه در چاردیواری خانه ی ما معنای دیگری دارد. به یاد می آورم که حتی در قصه های کودکانه ای که برایم می گفتی هر روز صحبت از عشق بود. هنگامی که از عشق می گفتی چهره ات جدی تر و آهنگ صدایت قاطع تر می شد. هنوز هم هستند دخترانی که صمیمانه عاشق می شوند، اما کلمه ی عشق در اغلب موارد آسان تر از کلمه ی ساندویچ بر زبان ها می آید. خوب که می اندیشم می بینم تو در آن خانه ی زیبای ما، در کنار دریاچه ی ژنو قلعه ای برای خود ساخته ای و تلاش تو بر آن است که دست کم در آن چاردیواری از انسانیت، عشق،مهربانی، محبت و دوستی دفاع کنی. بیرون از قلعه ی خانه ی ما کلمات معنای دیگری پیدا کرده اند. اما سردار بزرگ! این را بدان که جرالدین، دختر تو،هر جای این جهان باشد سرباز فرمان بردار توست. پدر! اندیشه های کهنه ی تو را با آن چه که امروز نو خوانده می شود عوض نمی کنم. اگر روزی تماشاگران رقص من، تن برهنه ام را بیش از هنر عریانم بخواهند، با اولین هواپیما به قلعه ی کوچک تو به نزد خانواده ی خود بازمی گردم و همراه مادر به گل های باغچه آب می دهم.

پدر! اعتراف می کنم که راه هنر را بس آسان تر از آنچه هست می پنداشم؛ اما اینک می بینم آن سه سالی که شب و روزش با تمرین های دشوار و طاقت فرسای رقص گذشت قدم کوچکی بیش نبود. سرنوشت برای پیمودن راه های دور و دراز، مردمانی جسور چون تو را بر می گزیند؛ اما من هم تلاش خود را می کنم. همه ی ساعات صلح من به تمرین می گذرد؛ شب ها بر روی صحنه ی تئاتر، به اجرا می پردازم و چون پرده های تئاتر کشیده می شود زودتر از تماشاگران به اتاق کوچک خویش می روم؛ زود می خوابم؛ زود بیدار می شوم. زندگی من چنین است؛ زیرا سخن تو را به هنگام وداع فراموش نمی کنم که صورتم را بوسیدی و گفتی: « دخترم حالا که می خواهی هنر مند شوی این را بدان که در جاده ی هنر، دو گروه راه می یابند: اربابان و بردگان. اگر می خواهی برده ی کارگردان و مدیر تئاتر نشوی، سال های سال کاری بس دشوار و راهبانه در پیش داری. می خوای بدین راه بروی؟» گفتم آری! از جان و دل می خواهم... .

چک سفیدی را که برایم فرستاده بودی می پذیرم و اجازه ی تو دو هزار فرانک از حساب تو بر می دارم. دختر مستخدمه ی من به زودی عروس می شود، این پول زندگی بی روح او را سامان می بخشد. از جانب دخترک و خودم متشکرم. پاپا جان! برایم باز هم نامه بنویس، از مامان، برادر کوچولو و گربه ی پیرمان بنویس و از خودت چارلی نازنین من بنویس. هرگز فراموشت نمی کنم؛ تا زنده ام نامت را در هزار ترانه می سرایم؛ هزار بوسه برایت می فرستم . گربه ی کوچولوی تو اینک به سوی بستر خواب می رود و بی آن که از بیدرای همسایگان بهراسد فریاد می کشد:

زنده باد چارلی؛ برای همیشه زنده باد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۷
محمد اهوازی

((جرالدین دخترم!

اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیش از مرگ برسانم.

 من از تو بسی دورم،خیلی دور؛

اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز هم هست تصویر تو،اینجا روی قلب من نیز هست.

اما،تو کجایی؟!!!

آنجا در پاریس افسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برقِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم.

وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ها گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.

رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:

دختره رو می بینی؟!! این دختر همون دلقک پیره!اسمش یادته؟!

چارلی!!!

         ..........

آره!!!من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی!! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در آن شب ها،در آن شب های افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب   می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

  ............

تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبهای دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این هم داستانی شنیدنی است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را        چشیده ام،من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن را            می خشکاند احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.

        ..........

داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلی!!!

با همین نام ،۴۰ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر ازآنچه آنها خندیدند،خود گریستم.

   جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب،هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار.

به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دستِ کم روزی یکبار با خود بگو،من هم یکی از آنها هستم.

آری! تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر!

هنر، پیش از آنکه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه،صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا ،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور کورکننده ی نور افکن های تئاتر شانزلیزه خبری نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنها نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه کن؛

آیا بهتر از تو نمی رقصند؟!!

اعتراف کن!!!

همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد،همیشه کسی هست بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،هرگز کسی انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.

     ............

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست،امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی ۲فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب     آگاه ام.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!

مردمان روی زمین استوار ،

 

بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

 

شاید شبی  درخشش گران بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است

 و این الماس بر گردن همه می درخشد.

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر هنر می توان لُخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.اما هیچ

چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی

 آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.

       ...................

برهنگی بیماری عصر ماست،من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور     

می زنم اما به گمان من تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح

عریانش را دوست می داری

بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ۱۰ سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی.

نترس!!!

این ۱۰ سال تو را پیرتر نخواهد کرد.بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه های من جنگ کن دخترم!

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!

با این همه،پیش از آنکه اشک های من این نامه را تَر کند می خواهم یک امید به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!

دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی؛

حاضر به زحمت تو نیستم،تنها،گاه گاهی،چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید.خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را،پدرت را،فراموش نکنی.

من فرشته نبودم!

 اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،

                      تو نیز تلاش کن.

                                                                          

                                                                              رویت را می بوسم.

                                                     سوئس؛دومین ساعت از ۸۷۶۷ ساعت سال ۱۹۶۳))

                                                                              مترجم:فرج الله صبا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۵
محمد اهوازی


سپهر عزیزم سلام !

نمیدونم کی و چه وقت این نامه را میخونی اما من اینا رو زمانی برات مینویسم که تو 7ساله شدی وحدود سه ماه  دیگه قراره بری مدرسه . الان و در این سن دلم میخواد  به اندازه 7سال باهات حرف بزنم .به اندازه همین 7سال هم برات حرف دارم عزیزم .

 وقتی به دنیا اومده بودی اونقدر ریز و کوچیک بودی که میترسیدم بغلت کنم . اونقدر جثه ظریفی داشتی که حتی نمیتونستی گریه کنی ! هروقت بهت نگاه می کردم با خودم می گفتم : " من چطوری این ریزه رو بزرگ کنم ؟ " روزها میگذشت و تو رشد میکردی و من آروز میکردم لحظه ایی برسه و تو زبون باز کنی و به من بگی مامان !. و حالا تو بزرگ شدی . 7ساله شدی . نه تنها میتونی بگی مامان که گاهی اونقدر حرف میزنی که  توی دلم آرزو میکنم برای یه لحظه سکوت کنی و دیگه حرف نزنی . میبینی پسرم ما مادرها چه موجودات عجیبی هستیم ؟ . یکبار آرزو میکنیم حرف بزنید و بار دیگر نه !

 از شوخی گذشته برایت یک دنیا آرزو دارم پسرم . یک دنیا .

و البته یک دنیا نگرانتم . یک دنیا .

سپهرم ! آن زمانی که تو هنوز قدم به این دنیا نگذاشته بودی هروقت پسرهای 15تا  16 ساله رو توی خیابون میدیدم که دورهم با دوستاشون جمع شدند و سیگاری پک می زنند و قیافه هاشون چندش آوره . اینقدر برات نگران میشدم که نگو . اینکه اگر بدنیا بیایی چکار کنم که اینطوری نشی . چکار کنم و چطوری بزرگت کنم که قبل از احتیاج به اجتماع های اینطوری نیازهای عاطفی ات رو توی خانواده ارضا کنی . برای سوالم جوابی پیدا نمی کردم . باورت میشه آون روزی که اون اجتماع ها رو میدیدم تا شب و حتی موقع خواب هم ذهنم درگیرت بود ؟ فکر میکردم به اینکه اگه تو به دنیا بیایی و بزرگ بشی و بخواهی بری مدرسه چطور دوستایی پیدا میکنی ؟ من چه کمکی میتونم در پیدا کردن دوستات بهت بکنم ؟ نکنه دوستای خوبی نداشته باشی و همونا ترو به بیراهه ببرن ؟ با اینکه هنوز به دنیا نیومده بودی اما من توی ذهنم خیلی از این درگیری ها داشتم .

وحالا تو بزرگ شدی و به سنی رسیدی که باید بری مدرسه .

سپهرم ! اولین توصیه من به تو اینه که قبل از اینکه یاد بگیری چطوری درس بخونی یاد بگیر چطوری آدم باشی . که این از همه درس حفظ کردن ها ودیکته نوشتن ها و  ریاضی حل کردن ها سخت تر است . در این دنیایی که آدم بودن و آدم ماندن بی نهایت سخت است تو باید یاد بگیری که آدم باشی .یک آدم اصولی با رفتارهای اخلاقی .این یکی از بزرگترین آرزوهام در مورد توهه .  

سپهرم ! از الان برای یاد گرفتن و تجربه کردن راه طول و درازی در پیش داری . دلم میخواد خیلی از چیزها رو خودت تجربه کنی . با تجربه کردنه که بزرگ میشی .

سپهر عزیزم . ازت میخوام من رو به خاطر همه نبودنهایم ببخشی . به خاطر لحظه هایی که بیرون از خونه مشغول بودم و تو تنها بودی . به پاکی و مهربونی دلت مادرتو ببخش .با اینکه در بودنهام همیشه سعی کردم نبودنامو جبران کنم . اما یقین دارم جبران نشد . اما میدونم آونقدر خوبی و مهربون که منو می بخشی .

سپهر عزیزم !اینو خودت هم میدونی که من به اندازه یک دنیا و بقول خودت به اندازه همه دریاها و اقیانوس ها و اون گربه یعنی نقشه ایران –که عاشقش هستی – ترو دوست دارم .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۹
محمد اهوازی