کلامی از دیگران

حرفی از دل من و از دل شما و از دل همه.....

کلامی از دیگران

حرفی از دل من و از دل شما و از دل همه.....

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

((جرالدین دخترم!

اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیش از مرگ برسانم.

 من از تو بسی دورم،خیلی دور؛

اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز هم هست تصویر تو،اینجا روی قلب من نیز هست.

اما،تو کجایی؟!!!

آنجا در پاریس افسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برقِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم.

وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ها گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.

رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:

دختره رو می بینی؟!! این دختر همون دلقک پیره!اسمش یادته؟!

چارلی!!!

         ..........

آره!!!من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی!! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در آن شب ها،در آن شب های افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب   می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

  ............

تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبهای دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این هم داستانی شنیدنی است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را        چشیده ام،من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن را            می خشکاند احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.

        ..........

داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلی!!!

با همین نام ،۴۰ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر ازآنچه آنها خندیدند،خود گریستم.

   جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب،هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار.

به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دستِ کم روزی یکبار با خود بگو،من هم یکی از آنها هستم.

آری! تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر!

هنر، پیش از آنکه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه،صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا ،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور کورکننده ی نور افکن های تئاتر شانزلیزه خبری نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنها نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه کن؛

آیا بهتر از تو نمی رقصند؟!!

اعتراف کن!!!

همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد،همیشه کسی هست بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،هرگز کسی انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.

     ............

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست،امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی ۲فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب     آگاه ام.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!

مردمان روی زمین استوار ،

 

بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

 

شاید شبی  درخشش گران بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است

 و این الماس بر گردن همه می درخشد.

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر هنر می توان لُخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.اما هیچ

چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی

 آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.

       ...................

برهنگی بیماری عصر ماست،من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور     

می زنم اما به گمان من تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح

عریانش را دوست می داری

بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ۱۰ سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی.

نترس!!!

این ۱۰ سال تو را پیرتر نخواهد کرد.بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه های من جنگ کن دخترم!

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!

با این همه،پیش از آنکه اشک های من این نامه را تَر کند می خواهم یک امید به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!

دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی؛

حاضر به زحمت تو نیستم،تنها،گاه گاهی،چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید.خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را،پدرت را،فراموش نکنی.

من فرشته نبودم!

 اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،

                      تو نیز تلاش کن.

                                                                          

                                                                              رویت را می بوسم.

                                                     سوئس؛دومین ساعت از ۸۷۶۷ ساعت سال ۱۹۶۳))

                                                                              مترجم:فرج الله صبا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۵
محمد اهوازی


سپهر عزیزم سلام !

نمیدونم کی و چه وقت این نامه را میخونی اما من اینا رو زمانی برات مینویسم که تو 7ساله شدی وحدود سه ماه  دیگه قراره بری مدرسه . الان و در این سن دلم میخواد  به اندازه 7سال باهات حرف بزنم .به اندازه همین 7سال هم برات حرف دارم عزیزم .

 وقتی به دنیا اومده بودی اونقدر ریز و کوچیک بودی که میترسیدم بغلت کنم . اونقدر جثه ظریفی داشتی که حتی نمیتونستی گریه کنی ! هروقت بهت نگاه می کردم با خودم می گفتم : " من چطوری این ریزه رو بزرگ کنم ؟ " روزها میگذشت و تو رشد میکردی و من آروز میکردم لحظه ایی برسه و تو زبون باز کنی و به من بگی مامان !. و حالا تو بزرگ شدی . 7ساله شدی . نه تنها میتونی بگی مامان که گاهی اونقدر حرف میزنی که  توی دلم آرزو میکنم برای یه لحظه سکوت کنی و دیگه حرف نزنی . میبینی پسرم ما مادرها چه موجودات عجیبی هستیم ؟ . یکبار آرزو میکنیم حرف بزنید و بار دیگر نه !

 از شوخی گذشته برایت یک دنیا آرزو دارم پسرم . یک دنیا .

و البته یک دنیا نگرانتم . یک دنیا .

سپهرم ! آن زمانی که تو هنوز قدم به این دنیا نگذاشته بودی هروقت پسرهای 15تا  16 ساله رو توی خیابون میدیدم که دورهم با دوستاشون جمع شدند و سیگاری پک می زنند و قیافه هاشون چندش آوره . اینقدر برات نگران میشدم که نگو . اینکه اگر بدنیا بیایی چکار کنم که اینطوری نشی . چکار کنم و چطوری بزرگت کنم که قبل از احتیاج به اجتماع های اینطوری نیازهای عاطفی ات رو توی خانواده ارضا کنی . برای سوالم جوابی پیدا نمی کردم . باورت میشه آون روزی که اون اجتماع ها رو میدیدم تا شب و حتی موقع خواب هم ذهنم درگیرت بود ؟ فکر میکردم به اینکه اگه تو به دنیا بیایی و بزرگ بشی و بخواهی بری مدرسه چطور دوستایی پیدا میکنی ؟ من چه کمکی میتونم در پیدا کردن دوستات بهت بکنم ؟ نکنه دوستای خوبی نداشته باشی و همونا ترو به بیراهه ببرن ؟ با اینکه هنوز به دنیا نیومده بودی اما من توی ذهنم خیلی از این درگیری ها داشتم .

وحالا تو بزرگ شدی و به سنی رسیدی که باید بری مدرسه .

سپهرم ! اولین توصیه من به تو اینه که قبل از اینکه یاد بگیری چطوری درس بخونی یاد بگیر چطوری آدم باشی . که این از همه درس حفظ کردن ها ودیکته نوشتن ها و  ریاضی حل کردن ها سخت تر است . در این دنیایی که آدم بودن و آدم ماندن بی نهایت سخت است تو باید یاد بگیری که آدم باشی .یک آدم اصولی با رفتارهای اخلاقی .این یکی از بزرگترین آرزوهام در مورد توهه .  

سپهرم ! از الان برای یاد گرفتن و تجربه کردن راه طول و درازی در پیش داری . دلم میخواد خیلی از چیزها رو خودت تجربه کنی . با تجربه کردنه که بزرگ میشی .

سپهر عزیزم . ازت میخوام من رو به خاطر همه نبودنهایم ببخشی . به خاطر لحظه هایی که بیرون از خونه مشغول بودم و تو تنها بودی . به پاکی و مهربونی دلت مادرتو ببخش .با اینکه در بودنهام همیشه سعی کردم نبودنامو جبران کنم . اما یقین دارم جبران نشد . اما میدونم آونقدر خوبی و مهربون که منو می بخشی .

سپهر عزیزم !اینو خودت هم میدونی که من به اندازه یک دنیا و بقول خودت به اندازه همه دریاها و اقیانوس ها و اون گربه یعنی نقشه ایران –که عاشقش هستی – ترو دوست دارم .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۹
محمد اهوازی

سلام، سلام به همه کسانی که حرفی برای گفتن دارند و به دنبال گوشی برای  شنیدن و چشمی برای خواندنه هستند سلام به همه ی کسانی که حرفی در دل دارندو و کلامی دارند در قلب گیر کرده، به سایت کلامی از دیگران خوش آمدید امید وارم که از این سایت خوشتون بیاد هدف از ساخت این سایت این بوده که همه ما حرفی و کلامی در دل داریم که حرف یک عمر اشتباه سعی و تلاش وتجربه هستش که رو همه تاثیر گذار هشتس و من این سایت رو درست کردم تا همه به حرف دل شما نگاهی کنند و گوش بدهند با خواندن و ارسال مطالب در انجام این کار کمک کنید

لطفا گفته ها و مطالب خود را به این آدرس بفرستیدmohamad_hosin4@yahoo.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۳
محمد اهوازی